صمد بهرنگی

Wednesday, May 03, 2006





عادت

( داستان کوتاهی از صمد بهرنگی- زمستان 38)

اين معلم ما مثل اكثر آدمها كه مي خواهند نان بخور و نميري داشته باشند، نبود. مي خواست ترقي كند، بيش از توقع ديگران. زندگي داشته باشد، بهتر از آنچه ديگران مي توانستند برايش پيش بيني كنند. وقتي از امتحان ورودي دانشسرا گذشت، شايد زياد هم خوشحال نبود. اصلا يادش نمي آمد كه با كشش كدام نيرو به اين محيط قدم مي گذاشت، درباره ي خودش چطور فكر مي كرد و عقيده ي صحيحش چه بود. از دوران دو ساله ي دانشسرا خاطرات شيرين و بيشماري در پرده هاي لطيف مغزش موج ميزد كه بعدها يادآوري اين خاطرات در لحظات تنهايي و بي كاري براي او نوعي سرگرمي و دلخوشكنك محسوب مي شد.مثل كودكي كه با هر كدام از اسباب بازيهايش مدتي ور مي رود و از هر كدام لذت خاصي در درونش حس مي كند، از هر يك از خاطراتش لحظه اي متأثر مي شد و نوعي خوشي دروني توي دلش مي جوشيد. اين خاطرات وقتي شاداب تر و زنده تر بودند كه بچه هاي مدرسه را مي ديد بازي مي كنند و از سر و كول هم بالا مي روند يا دور هم جمع شده اند و مي خواهند كاري بكنند. لحظه اي لبخندي خوش روي لبانش بازي مي كرد و بعد مثل شبنمي كه از تابش آفتاب محو شود، از روي لبانش ليز مي خورد و مي رفت. آن وقت‌ آقا معلم دستهايش را بهم مي ماليد و با صدايي كه آهنگ لذت و حسرت در آن موج مي زد زير لب زمزمه مي كرد: خوش روزگاري بود كه گذشت.زماني او و دو نفر از دوستانش در دانشسرا روزنامه ي ديواري مي نوشتند و اول هر ماه به ديوار مي زدند. آن وقت دانش آموزان جلو آن جمع مي شدند و براي مطالعه ي مطالب آن بهمديگر پيشي مي گرفتند و اينها از دور ناظر اين صحنه ي خوشي آور بودند و با خود مي گفتند كه اين لحظات از بهترين اوقات زندگي آنهاست. مخصوصاً وقتي بياد مي آورد به خاطر مطالب تندي كه درباره ي وضع دانشسرا نوشته بود مي خواستند چند روزي اخراجش كنند اما دبير تاريخ و جغرافي از او دفاع كرده بود و گفته بود:- « اگر نوشتن اين مطلب بد باشد پس چه چيز خوب خواهد شد؟ ديگر قلم اينها را نبايد مقيد ساخت.» وقتي اين را بياد مي آورد غرور لذت بخشي از نگاهش خوانده مي شد. دوره ي دانشسرا كه تمام شد به يك از ده هاي اطراف شهر مأموريت يافت. اين ده چند كيلومتر دورتر از راه شوسه ي اصلي بود و با ديوارهاي كاه گلي و كج و معوج خود در دامن تپه هاي پر درخت و پر دود و دم خود افتاده بود، كوچه هاي پر فراز و نشيب و پيچ و خم دار آن آدم را به ياد رودخانه اي مي انداخت كه در دامن كوهي با چند دست و پا مي لغزد. باغهاي وسيع و سرسبز اطراف مثل نگيني جلوه گر بود و از بالاي تپه ها مانند توده هيزم هاي پراكنده اي كه آتش درونشان افتاده و دودشان به هوا بلند شده باشد به نظر مي آمد. دود تنورها اين منظره را به خانه هاي دهكده مي داد. جمعيت تقريباً هفت هزار نفره اي توي كوچه هاي آن مي لوليدند، بعضي ها از وضع خراب دهشان زير لب مي دنديدند اما بهر حال خس و نس با زندگي مي ساختند. بعضي ها هم در پي جور كردن دم و دستگاه خود بودند.از عمده خصوصيت هاي اخلاقي آنها خستشان بود و بددليشان. حتي براي او هم كه آموزگار آنجا بود داستانها ساخته بودند. از جمله مي گفتند روزي در ميان جمعي گفته بود: لامپ بيست و پنجي! خوب روشني نداره! من تمام چراغهايم سي تمامند. آنوقت يكي از همين جماعت نكته سنج سي چهل هزار تومن پول گذاشته بود كه چاه عميق بزند و آب بكشد بيرون اما از بخت بد و شايد از آنجا كه قناعت به او نمي ساخت چاه به شن رسيده بود و پولهايش به زيان رفته بود. در تاريخ چهل سال قبل هم مدرسه اي ساخته بودند كه بدون كم و اضافه همينطور باقي بود. دهكده هاي اطراف دو سه تا مدرسه داشتند ولي اين، به همان يكي قناعت كرده بود.بايد گفته شود كه اگر به حمامهايش مي رفتي ناپاك بيرون مي آمدي. خزينه اي داشتند كه سال به سال شستشو به خود نمي ديد. حالا با اين اوضاع احمقي مي خواست «دهش» را به «شهر» تبديل كند. يك شهردار مافنگي و ترياكي هم برايش فرستاده بودند كه عوايد آنجا پول ترياكش را هم نمي ديد.آقا معلم مي بايستي در چنين دهكده اي استخوان خرد كند و جوانان شجاع و ميهن پرستي در دامن اجتماعش بار بياورد. روح افسرده ي اطفال را كه تحت تأثير افكار پوچ و سفسطه آميز اوليائشان زنگ و سياهي گرفته بود، پاك گرداند. در هر حال به كارش مشغول شد بدون ذره اي بي علاقگي. طبق معمول حقوقش را چهار پنج ماه بعد پرداخت مي كردند و تا آن وقت لازم بود از جيب فتوت خرج كند.براي رفتن به شهر هم چند كيلومتر پياده راه مي رفت و در راه شوسه اصلي منتظر اتوبوسها و باركش ها مي شد. پس از يكي دو ساعت (نيم ساعت حداقلش) انتظار سوار مي شد و عازم شهر مي شد. زمستان ها كولاك و برف و سرما و ترس از حمله گرگهاي گرسنه در پياده روها پدرش را در مي آورد.يك روز توي كلاس اول سرگرم بود. سرگرم اينكه براي بچه هاي كوچولو نان و بادامي ياد بدهد و گوشه اي از حقوق فعلي كم دوامش را چنگ بزند. يك مرتبه در زردرنگ كلاس صدا كرد و از لاي آن سر آقاي بازرس مثل علم يزيد نمايان شد و با قدمهاي سنگين پا به كلاس گذاشت. هيچكس همراهش نبود. حتي مدير مدرسه. او هم ازش كم و زياد خوشش نمي آمد. بازرس مرد سن و سال داري بود از آن شش كلاسه هاي قديمي. از اوان تأسيس اداره ي فرهنگ توش جلد عوض مي كرد. با اين يا آن رئيس فرهنگ خودش را جور مي كرد و سر همان كار اوليش باقي مي ماند. براي بازرسي مي آمد مدرسه كه كلاسها را ببيند و به درس شاگردان و پيشرفت آنها رسيدگي كند. عصر هم يك جلسه ي آموزگاران تشكيل مي داد. از اداره كردن جلسه و رسيدگي صحيح وچيزهاي ديگرش كه بگذريم حرف زدن متوسط هم برايش چه ناشي گريهايي كه بار نمي آورد. براي آنها كه هزار تا مثل او را تشنه تشنه لب جو مي بردند و باز مي آوردند، از پيشرفت هاي جديد درسي و آموزش و پرورش نوين! سخن هاي نامربوط و متناقض و سر در زمين و پا در هوا مي گفت. خودش هم اصلا از اين چيزها خبري نداشت. حرفهايش همين جوري تو فضاي يخ بسته ي اتاق معلق مي ماند و به گوش هيچ كس فرو نمي رفت، اصلا گوششان از حرفهاي او اشباع شده بود. او مي گفت: «آقايان بايد با متد جديد تدريس كنند. امروز ديگر عصر تازه اي است.» و متد را به ضم ميم و كسر تا مي گفت و معلوم نبود كه اين عصر تازه چه رنگي داشت. چه تحفه اي مي توانست براي اين بچه هاي دهاتي از همه جا بي خبر داشته باشد. اصولا اگر هم چيزكي خوب داشت او نمي توانست گفته ي خودش را تشريح كند، تا چه رسد به اين حرف هاي گنده گنده. از بازرس شش ابتدايي سواد دار هم بيش از اين نبايد انتظار داشت. تقصير اداره بود كه تا آخر هيچ دستشان نيامد كه اين مرد فكستني را كي براي بازرسي معين كرده. و علتش چه بود؟ شايد همان سبزي پاك كردن ها.وقتي بازرس وارد كلاس شد آقا معلم از سرگرميش دست كشيد و منتظر شيرين كاري ها و به گير انداختن هاي بازرس زبردست فرهنگ شد، كه فقط بازرسي كلاس ها را در «سؤال»هاي مشكل كردن و قادر نبودن شاگردان به جواب دادن، مي دانست كه بعد از آن با لحن طنز و مسخره به آموزگار كلاس بگويد:«خب، آقا مثل اين كه زياد پيشرفت نداريد! بايد زياد كار كرد، اين بچه ها اميد آينده ايرانند...» گويا عرق خور عجيبي هم بود كه در اوقات بي پولي الكل صنعتي نوش جان مي كرد.آن روز هم يكي از آن سؤال هاي مسخره ي خودش را كرد. گفت: بچه ها! بگوئيد ببينم شيشه ي پنجره چه رنگ است؟يكي گفت: سفيد. يكي گفت: نمي دونم! و همين جوري تا آخر. همه شان غلط گفتند. آقا معلم هم انتظار نداشت كه درست بشنود. بازرس فرهنگ گل از گلش شكفت و با شادي گفت: اين را كه ندانستيد!بعد چند سؤال ديگر كرد و از كلاس بيرون رفت. عصر هم توي جلسه ي كذايي گفت: «از پنجاه شاگرد يك كلاس يكي ندانست كه شيشه اصلا رنگ نداره... بايد زحمت كشيد... آقايان!...»و از اين حرفهاي هزار تا هيچ. يك ساعت تمام سر همه را درد آورد. آخرش هم نتيجه گرفت كه چون وظيفه ي مقدس او ايجاب مي كند تمام آنچه را كه ديده است عيناً به رئيس خود گزارش خواهد داد و از او خواهد خواست كه طبق مقررات...با وجود تمام اينها آقا معلم عادت كرد. به اين كارها، به درس دادن، به ديدن پاهاي برهنه ي اطفال كوچولو، به چشمان معصوم آنها كه گاهي هنگام آمدن به مدرسه تر بود، به زرت و پرت اداره، به زنگهاي ورزشي كه دو تا توپ زوار در رفته را مي انداخت جلو پنجاه شاگرد كه ورزش كنند، به محيط، به مردم و به همه چيز عادت كرد، حتي به بچه هايي كه هنوز نمي دانستند شيشه چه رنگ است.

(از سایت جنگ خبر)