صمد بهرنگی

Wednesday, September 18, 2002

روايت مرگ


ازكتاب.. برادرم صمد بهرنگي...نوشته اسد بهرنگي ....صفحه 225
****************
قيزيل گول اولما يايدي......ساراليب سولما يايدي
بير آيريليق..بير اولوم............هيچ بيري اولمايايدي


ترجمه:
كاشكي گل سرخ نمي بود....زرد و پژمرده نمي شد
مرگ وجدايي هر دو.....كاش هر گز نمي بود


....آن روز وقتي به وسيله تلفن دوستي مطلع شدم كه براي صمد در كنار ارس حادثه اي رخ داده به اولين كسي كه مراجعه كردم كاظم (سعادتي )‌بود. با همراهي كاظم پيش دوستي كه تلفن زده بود رفتم. او گفت من هم زياد نمي دانم. تا آنجا مي دانم كه براي صمد دركنار ارس اتفاقي افتاده است. برويد آنجا معلوم مي شود. گريه امانش نداد جرف ديگري بزند. با كاظم به اتفاق يك آشناي من كه با فرمانده ژاندارمري فاميل بود به ژاندارمري رفتيم. آن جا باخبر شديم كه بلي صمد تو ارس غرق شدهاست. تلفن گرامش را هم دريافت كرده اند. جالا چطوري غرق شده معلوم نبود. همان افسر ژاندارمري آشنا صلاح ديد براي اطلاع دقيق تر به منطقه ارس برويم . همراهي كه صمد را برده بود آب شده بود و به زمين رفته بود. هر دري زديم او را پيدا نكرديم. ناچار صبح زود با كاظم و دو شوهر خواهرم جيپ كرايه كرديم و عازم كنار ارس شديم.

شب را تو ده خمارلو در كنار ارس گذرانديم. ميهمان مردم خوب آن منطقه شديم. تو ژاندارمري خمارلو سرهنگي را كه فرمانده ژاندارمري كل سواحل ارس بود ملاقات كرديم. او گفت كه بلي چنين اتفاقي افتاده و گزارشي هم رسيده كه مغروق معلم بوده.


صبح زود حركت كرديم. تا عصر با جيپ در ساحل ارس راه پيموديم. در تمام پاسگاه ها خبر غرق شدن جواني را در ارس شنيده بودند. اين مي رساند كه غرق شدن در ارس نادر اتفاق مي افتد كه اينطوري صدا كرده است. شب ديگر در عاشيقلي ميهمان گروهباني شديم كه خود يكي از مامورين پاسگاه بود. در حانه او پيرمردي نقل مي كرد از خيلي وقت پيش نشنيده كه كسي تو آب ارس غرق شده باشد بخصوص در اين فصل سال كه آب رودحانه در كمترين حدش است.
از عاشيقلي به بعد چون راه ماشين رو نبود راننده جيپ را به تبريز برگرداند. ما پياده به راهمان ادامه داديم. اميدوار بوديم كه بتوانيم جسد صمد را تو آب پيدا كنيم. چون عمق آب خيلي كم بود
.جلال آل احمد محل حادثه را خدا آفرين نوشته كه اشتباه است چون خدا آفرين نزديك به خمارلو است. از ساحل هم چند كيلومتري فاصله دارد. از محل حادثه هم سي كيلومتري دور است.
تو راه با سربازي رو در رو آمديم. او گزارش روز را به فرماندهي مرز ساحلي مي برد. آن زمان بين پاسگاه ها ارتباط تلفني نبود. اين سرباز گفت كه جسد در كنار پاسگاه كلاله پيدا شده است. سه چهار كيلومتر بيشتر تا آنجا راه نبود. وقتي به كلاله رسيديم جسد صمد را تو جزيره كوچكي در وسط رودخانه كه در محل آدا مي گفتند ديديم. اتفاق اصلي در آبادي بعدي (شام گواليك ) افتاده بود. جسد در 5 كيلو متري محل حادثه در نزديكي هاي پاسگاه كلاله رو آمده بود.
رييس پاسگاه گروهبان يكم افتخاري بود. او كمك هاي زيادي در گزفتن جسد از رودخانه كرد. او و چند سرباز و چند روستايي جوان داوطلبانه خود را به آب زدند. آب در بعضي جاها تا كمر و بعضي جاها تا زانو بود. به وسيله تخته و طناب جسد يه ساحل منتقل شد. مردمان خوب روستاي كوچك كلاله دور ما را گرفتند. يكي آستين هايش را بالا زد و به مرده غسل داد و كفن كرد. يكي دنبال نجار دويد و قوطي آماده كرد. همراه با زن وو مرد روستايي نماز براي مرده گذارديم . اين شايد آرزوي صمد بود كه به دست دهاتي ها غسل و كفن شود و آنها نماز وداع از زندگي براي او بخوانند.
........
.........
در زماني كه ما در كنار ارس دنبال صمد مي گشتيم و صمد راداد مي زديم مامورين ساواك به حانه صمد آمده و همه چيز را به هم ريخته بودند. ميز تحرير مخصوص او را شكسته بودند و نامه ها و يادداشت هايش را زير و رو كرده بودند. و اهل خانه را مورد باز جويي قرار داده بودند.و چند كتاب و يادداشت هم برداشته و برده بودند و خوشبختانه كتابخانه اصلي صمد را كه در ان طرف حياط بود نديده بودند.
........
.........

اينك ميلادي در گور

مرگ صمد بهرنگي حرف انگيز بود. آن سان كه زندگي اش بود. مر گ صمد شروع زندگي دومش بود. زندگي بدون صمد براي دوستانش جهنم بود. نمي دانم فراهتي چطور دلش آمد بنويسد كه وقتي صمد زنده بود كتاب هايش توي قفسه كتابفروشي خاك مي خورد.

سال ها بود كه فراهتي دم فرو بسته بود و اين را فداكاري بزرگي براي خود به حساب مي آورد. در صورتي كه اين سكوت اگر فداكاري هم باشد او در اين گفته نيز صادق نماند و هر جا كه فكر مي كرد امكان باور كردن حرفش است گفته بود كه غرق شدن صمد تصادفي بود. بالاخره او به بهانه نفرين مادر صمد وارد ميدان شد. البته به تشويق طيف خاصي كه مثل خود ايشان فكر مي كردند محبوبيت صمد بين مردم بستگي به نوع مرگش دارد. مي خواستند در لباس دوست صمد را مهجور قلمداد كنند. او هم به اصطلاح وقت گير آورد. دروغ هايي سر هم كرد.. خواست مثلا به زعم خود بر شك مردم در اين مورد پايان دهد. ولي ندانسته بابي گشود كه فقط قضاوت يك دادگاه مي تواند صحيح و ناصيحيح بودن ادعاهاي او را معلوم دارد. چون تا به حال در دنبا ديده نشده كسي از گناه منتسبه با گفتن كي بود كي بود من نبودم تبرئه شود. اعتراف به گناه شايد سند تلقي شود ولي هيچ وقت انكار گناه نمي تواند سندي باشد. فرج سر كوهي گفته هاي او را سند تلقي كرده است. اگر اين طور بود كه تا بحال گناهكاري به مجازات نمي رسيد

من در همان وقت به ادعاهاي ايشان و به گفته هاي سردبير مجله آدينه جواب مستند دادم و لي متاسفانه مجله آدينه كه از آن ور دنيا سخنان طرف را چاپ زده بود از چاپ كردن حرف هاي من در همان بغل گوشش با بهانه هاي مختلف خودداري كرد

وقتي نفرين ساده مادر صمد بركسي كه صمد را سالم برده بود و سالم برنگردانده بود در مجله دريچه گفتگو شماره 3 چاپ شد فرج سركوهي كه آن موقع سردبير مجله آدينه بود به اعتبار مجله كه خوانندگان زياد داشت تكيه كرد. دروغ هايي گفت و فراهتي يا به قول ايشان فلاحتي را اسطوره و قهرمان سكوت ناميد و برايش هورا كشيد و اينطوري زمينه را آماده كرد كه با توسل به نامه فراهتي كه دروغ هايي بافته بود و در تهران هم رتوش شده بود و نفرين مادر صمد را هم ....خوابيدن در ؛پشت مادر صمد .خاله صمد.. زن دايي صمد يا كدخداي ده ممقان و..؛ .ناميده بود با هواداري سردبير مجله مرگ صمد را غرق شدن ساده بداند و از خانواده صمد هم طلبكار شود كه چرا تا كنون كار او را تحسين نكرده اند! بعضي ها كه صرفه شان را در اين گفته ها يافتند فوري آنها را قاپيدند . كاررا تمام شده دانستند . مجله هم به هيچ اعتراضي از طرف هيچ كسي وقعي ننهاد و اين طوري خود را فاتح ! دانست.

در يكي از نامه ها به مسئول مجله نوشتم :
خواهش اينحانب از جنابعالي كه مسئوليت مجله را به عهده داريد و ادعاي آزادي قلم هم مي كنيد اين است كه لااقل دستور فرماييد كه تنها يك جمله شبيه به اين:

؛اسد بهرنگي برادر صمد بهرنگي در رد ادعاهاي آقاي فلاحتي نامه مفصلي نوشته بود كه متاسفانه قابل چاپ نبود.يا...امكان چاپش نبود...يا صلاح نبود كه چاپ شود...يا وقتش گذشته بود چاپ نكرديم...

يا هر چه كه شما خودتان دوست داريد بنويسيد تا لااقل خواندگان بيراهه نروند و بدانند كه اعتراضي هم به نوشته ها شده است
.
در جواب اين نامه مسئول و سردبير محله آدينه زنگ زدند و گفتند كه چاپ نامه و اشاره به آن فعلا هيچ گونه امكان ندارد و براي اين عدم امكان چند بهانه آوردند.



بزرگترين دستاويز سركوهي مقاله جلال آل احمد بود. به زعم او فقط اين مقاله بود كه شايعه كشته شدن صمد را به دهان ها انداحت. او با عمده كردن اين مقاله و ويژه نامه آرش قصد داشت بگويد كه شايع كننده جلال آل احمد و انكار كننده هم خود او. پس اين قضيه را اين طور بهتر مي شود ماست مالي كرد و البته او آش را در اين مورد به قدري شور كرد كه صاحب مساله نيز به شور بودن آن اذعان كرد و چنين نوشت:
؛موضوع آرش و فلان نيود كه...؛

.......
جان مطلب اين جاست كه اگر مرگ غير عادي صمد شايعه هم بوده باشد مقاله جلال آل احمد ايجاد كننده اين شايعه نبود كه تكذيب او به اين شايعه پايان دهد. كساني كه تمام دلايل علني را ول كرده اند و به قصه آل احمد چسبيده اند يا مغرض هستند يا غافل. همه مي دانند كه ويژه نامه آرش چند ماهي پس از مرگ صمد بهرنگي منتشر شد و آن موقع هم دوستان نزديك صمد بر مرگ او مشكوك بودند. با اطلاعاتي كه از جريانات تابستان 47 داشتند كشته شدن صمد را وسيله عمله هاي رژيم كه شايد ساواك هم مستقيما در آن دست نداشته باشد دور از انتظار نمي دانستند.

اصولا علت فروش زياد ويژه نامه آرش شهرت صمد بود نه اينكه مجله آرش صمد را به شهرت رسانده باشد. اگر شق اخير درست نيست پس چرا ساير شماره هاي آرش چندان فروش نداشت. حتي اكنون خيلي ها نمي دانند كه آرش شماره هاي ديگر هم داشته.

دلايل زيادي هست كه مرگ صمد را مشكوك مي نماياند و من در طرح اين دلايل قصد اتهام زدن به كسي را ندارم. فقط قصدم اين است كه اين مساله از ابهام بيرون آيد. اگر روزي تنها شاهد قضيه در دادگاهي حاضر شد و بر موارد ذكر شده و مشكوك جواب قانع كننده داد آن وقت حكم دادگاه هر چه باشد پذيرفتني است.

قبل از اينكه دلايلي دال بر مشكوك بودن اين قضيه اراوه دهم و آنها را مورد قضاوت عموم فرار دهم به دروغ بودن چند موضوع كه از طرف طيف مجله آدينه ادعا شده مي پردازم.
سركوهي در مقاله اي كه صرفا براي دفاع از تنها شاهد قضيه نوشتهادعا كرده است كه خود يكي از دوستان انگشت شمار صمد بوده است. او مي نويسي:
روزي كه صمد غرق شد دوست داشتيم در او چون كسي بنگريم كه ساواك او را غرق كرده است. در آن محفل كسان ديگري – انگشت شمار- مي دانستند كه نه آن همراه صمد كه دوست صمد بود قاتل است و نه ساواك.

البته به چگونگي اين كه -كه دوست صمد بود- بعد خواهيم رسيد. فعلا بايد گفت كه ادعاي سركوهي كه خود رادوست نزديك صمد مي داند ؛محفل انگشت شمار؛ هم درست مي كند دروغي بيش نيست.
چون در آن روز غير از من و كاظم و دو دوست ديگر صمد كسي نمي دانست كه بر سر صمد چه آمده است. اصلا سركوهي در تبريز نبود . احتمال دارد او پس از نشر مجله آرش از مرگ صمد اطلاع يافته است. چون او حتي در مجلس يادبود تهران هم نيود. اصولا او در آن زمان – زمان هاي بعد را عرض نمي كنم- عددي در بين نويسندگان نبود. اگر در جلسه اي كه با حضور جلال در دانشگاه تبريز تشيل شد او هم بود به سبب دانشحو بودنش بود نه چيز ديگر. حالا معلوم نيست او چگونه در آن روز ها در تبريز با دوستان انگشت شمار محفل تشكيل داده است. ا. در مقاله ديگرش مي نويسد؛اعضاي نزديك صمد ....وراقم اين مقال واقعيت را مي دانستند.؛
راقم مقال (فرج سركوهي )معلوم نمي كند كه از چه راهي از واقعيت اطلاع يافته است. احتمالا از زبان خود همراه صمد كه به چشم ما ناپيدا بود. چون اگر اين واقعيت هم بود عير از همراه كسي ديگر نمي دانست. از توضيح بعديشان ديگر حسابي دم خروس پيدا مي شود. مي نويسد ؛فلاحتي و كاظم جنازه را از ارس به تبريز آورده و به خاك سپردند. اين جاست كه ديگر چه بگويم. او مي خواهد كه جاي خانواده صمد را با فلاحتي عوض كند. در مقابل يك نفر دروغ گفتن شايد سهل باشد و لي دروغ گفتن تو روي هزاران نفر ديگر از آن حرف هاست. فلاحتي مدت ها آب شد و رفت زمين و حتي تامدتي من و ديگر اعضاء خانواده صمد روي او را زيارت نكرديم تاچه برسد كه جنازه راهمراهي كند و بياورد و دفن كند. هر چند هم كه اگر قضيه عادي اتفاق افتاده بود بايد مي آمد و به قول جلال آل احمد ار لباس زردش استفاده مي كرد و در آن وانفسا كمكي به ما مي كرد. من ما ه ها بعد از حادثه ايشان رادر خانه بهروز دولت آبادي ملاقات كردم . او در اين مجلس حرف هايي را گفت كه بعد شنيدم در خيلي جاها عكس آن حرف ها را گفته است.


سركوهي به دروغش ادامه مي دهد و مي نويسد:
؛ بهروز دهقاني..كاظم سعادتي...عليرضا نابدل و... و راقم اين مقال.....
اين جا هم راقم اين مقال نمي دانسته كه بهروز دهقاني در آن زمان در ايران نبوده كه با او محفل درست كند. آيا كسي كه نمي دانسته و حتي موقع نوشتن اين مقاله هم نمي داند كه بهروز در آن زمان ماه ها بود كه از ايران رفته بود..مي تواند از دوستان انگشت شمار صمد يا بهروز باشد؟

دروغ هاي ناشيانه اي نيز فلاحتي در نامه اي كه به آدينه داده سر هم بندي كرده است. البته مجله آدينه خود زمينه اين دروغ ها را با مقاله قبلي اش به قلم سركوهي آماده كرده بود.

اول اينكه فلاحتي يا فراهتي خود رادوست نزديك صمد معرفي مي كند كه نبوده. چون اگر بود من و مادرم و جعفر برادرم تا آن وقت او راديده بوديم. ايشان ادعا مي كنند كه به دليل تشكيلاتي بوده كه است كه من ناشناس مانده ام. ولي كدام تشكيلات معلوم نمي كند. شايد او نمي داند كه تا زمان مرگ صمد تشكيلاتي نبوده است. تازه اگر تشكيلاتي بود چطور شده بود كه از ميان اين همه تشكيلاتي هاي مورد ادعايش تنها خودش به صورت مخفي زندگي مي كرد؟

مي گويد ؛صمد عمري را در مطالعه گذرانده بود...از ورزيدگي جسمي و وجودي خاص كه نياز زمان بود باز داشته شده بود(!). و يا ؛موتور سواري بلد نبود؛.(!). در اين كه صمد تا آخر عمر موتور سوار نشده بود حرفي نيست. همان طور كه تمام دوستان او موتور سواري بلد نبودند. اصولا نيازي هم آن زمان به اين كار نبود. چون در زمان زندگي صمد نه تشكيلات چريكي بود و نه تشكيلات ديگر. تازه عدم آشنايي به موتور سواري براي كسي ضعف بدني به حساب نمي آيد.

ولي به ورزيدگي بدني صمد شاهدان زيادي داريم. همين دوچرخه اش. با آن بارها فاصله تبريز و آذر شهر و ساير دهات را پيموده بود. بچه هاي فاميل كه حالا مردي هستند بارها سوار بر كول صمد از عينالي سرازير شده از آجي چاي گذشته و به فرودگاه تبريز رسيده اند.

ايشان ناچار به عينكي بودن صمد متمسك مي شوند و مي گويند كه شيشه هايش ته
استكاني بود. عينك صمد هم اكنون موجود است و خود شهادت خواهد داد.

ادعا مي كند كه به خاطر مرگ صمد از ژاندارمري اخراج شد. در نامه اش مي گويد بيست سال است از ارتش اخراج شده است كه در زمان نوشتن نامه 23 سال از مرگ صمد مي گذشته است و اين اخراج به خاطر مرگ صمد نمي شود.

مي گويد تا حالا فداكاري كرده از خود دفاع نكرده است. در اين هم صادق نيست. همه مي دانند در ايران و خارج از كشور هر جا زمينه را مساعد ديده است براي تبرئه خود چيزهايي بافته است. جايي در خارج گفته كه كساني صمد را از دست او به زور گرفتند (كه به احتمال زياد حرف درست هم همين است). به خود من گفتند كه بعد از غرق شدن صمد يك اسب سوار شدم و طول و عرض رودحانه را تاختم. جايي گفته اند كه وقتي صمد را آب برد بيهوش شدم و افتادم ديگر ندانستم چه شد. منتهي بيم داشتند كه اينها را بنويسند چون مي دانستند كسي باورش نخواهد شد.براي آخرين گفته اش در اين مورد رجوع كنيد به مجله دريچه گفتگو .شماره 4

(از كتاب ؛‌برادرم صمد بهرنگي ؛ -نشر بهرنگي -تبريز. ..صفحه ۲۳۱)

ادامه دارد...



- مرگ صمد به روايت برادرش اسد بهرنگي- قسمت پنجم
(
قسمت هاي قبل را دراينجا بخوانيد)


حالا چرا خيلي ها به گفته هاي ايشان ايمان ندارند و بر قضيه مشكوكند:

تابستان 47 در زندگي صمد فصل سرنوشت سازي بود. قبلا نيز گفتم صمد به تهران رفت تا كتاب الفبا را براي سازماني كه آن وقت ها؛كميته پيكار جهاني با بي سوادي؛ناميده مي شد( اين نام گنده گويي بيش نبود) و اين نان را جلال با نيت خير و محبتي كه به مردم آذربايجان دراشت در دامن صمد گذاشت
صمد با آرزوهايي به تهران رفت. ولي يك هو ديد كه مسئولين ريز و درشت اين سازمان با اين وسيله قصد درشت نمايي خود پيش ارباب دارند. صمد نردباني بيش نيست. پيشنهاد پول كلان نيز از اين جهت است. با اين كه به آن پول نياز شديد داشت از خيرش يا بهتر بگوييم از شرش گذشت و به تبريز آمد و برگشت به محل خدمتش و حاضر نشد ديگر به تهران برود. كميته طي نامه (شماره نامه در كتاب موجود است ...گل كو) از وزارت آموزش و پرورش تقاضاي تمديد ماموريت صمد را مي كند و وزارت آموزش و پرورش موافقت خود را طي نامه (شماره نامه در كتاب موجود است ...گل كو) به آموزش و پرورش آذربايجان ابلاغ مي كند.ولي صمد كه قصد رفتن به تهران را نداشت و پيش خود همكاري با كميته را تمام شده مي دانست د رتاريخ 16/2/47 نامه اي به اداره آذرشهر نوشت و درآن ذكر كرد كه :

به علت ناراحتي هاي خانوادگي و عدم سازگاري مزاج ناساز حقير با آب و هواي محل ماموريت براي حقير ممكن نيست كه به تهران بروم. به علاوه براي تهيه كتاب مخصوص الفبا (موضوع ماموريت هاي مذكور)احتياجي ديگر به بودن من در تهران نيست.

بعد صمد مستقيما يا امضاي ليلي ايمن (آهي) نامه اي يا شماره (شماره و نسخه نامه در كتاب موجود است ...گل كو) از كميته دريافت مي دارد كه در آن تصريح شده بود كه كتاب حاصل كار گروهي مولفان اين مركز بوده و نمي بايستي از آن مركز خارج شودو از او خواسته شده بود كه اين كتاب را هر چه زودتر به كميته برگرداند.

صمد براي اين كه مدعيان را از سر خود و اكند برمي دارد و در 7 برگي چيزهايي مي نويسد وبه عنوان اينكه كتاب همه اش همين است به كميته مي فرستد.

در تاريخ 8/3/47 نامه اي همراه با7 برگي ارسالي صمد با اين متن به دست او مي رسد:

آقاي صمد بهرنگي
متاسفانه يادداشت هاي ارسالي شما به كار تاليف نمي آيد و عينا به ضميمه اعاده مي شود
قائم مقام مديرعامل- ميرهاشمي امضا5/3/47
(شماره و نسخه نامه در كتاب موجود است ...گل كو)

و اين آخرين اخطار كتبي و رسمي به صمد است.


بعد از مدتي اخطارهاي شفاهي به وسيله شعبه پيكار در تبريز به صمد مي رسد. وقتي يقين مي كنند كه صمد به هيچكدام اينها وقعي نخواهد نهاد در اوايل شهريور 47 در خانه صمد زده مي شود (تاريخ دقيقش را يادم نيست). درست در همان وقت صمد كتاب مورد بحث را در يك ساك كوچك كوله پشتي مانندي گذاشته و قصد خروج از خانه را داشت. مي خواست آن را ببرد و به دست كاظم سعادتي بسپارد. صمد ساك را كنار ديوار در راهرو مي گذارد و دررا باز مي كند. با چهار نفر لباس شخصي رو برو مي شود كه يكي ترك بوده و بقيه فارس. بدون تعارف مي آيند تو. در همان پشت در كتاب را از صمد طلب مي كنند. صمد بعد مي فهمد كه يكي از آن چهار نفر تيمسار باز نشسته است. احتمالا او مديرعامل كميته پيكار بوده است.و اين مي رساند كه چاپ كتاب براي كميته از اهميت خاصي برخوردار بوده.چون آنها براي اينكه خود را بزرگ كنند موضوع كتاب را يك كلاغ و چهل كلاغ كرده و به اطلاع مقامات خيلي بالاتر از خود رسانده بودند. و الا دليلي نداشت تيمسار مدير عامل كميته پيكار كه حتي نامه را قائم مقامش امضا مي كرد بلند شود بيايد در خانه صمد و آن هم غافلگيرانه و به آن صورت.

بعد ها صمد گفت :
؛در مانده بودم كه به اينها چه بگويم. كتاب توي ساك بغل ديوار در جلو چشم چهار نفرشان بود و چگونه آن را انكار كنم. خودم را نباختم و با قاطعيت منكر كتاب شدم و گفتم كتاب همان بوده كه به خودم برگردانده اند. يكي زبان نرم باز كرد و از پولي كه كتاب عايد من خواهد كرد سخن گفت. ديگري تهديد كرد كه اگر همين الآن كتاب را ندهي برايت گران تمام مي شود و از اين حرف ها . ولي من رويشان ايستادم. تيمسار بازنشسته با خنده كه در آن هم تهديد بود و هم تطميع و هم شوخي گفت :خودت را به ترك خري نزن.كتاب را بده. ما به اين سادگي ها ول كن نيستيم.؛
من گفتم چيزي را كه خودتان برگردانده ايد چطوري دوباره به شما بدهم.

مذاكره تو راهرو خانه ده دقيقه اي طول مي كشد. آنها صمد را برداشته با خودشان مي برند. تو كوچه صمد كمي جلو مي افتد و در خانه مرا مي زند (آن وقت ها خانه من و صمد دو خانه بيشتر فاصله نداشت) خودم رفتم درراباز كردم. صمد يواش و سريع گفت ما مي رويم. تو بلافاصله ساكي را كه تو راهرو گذاشتم توش كتاب الفبا است بردار ببر بده به كاظم. همين الان ببر. گفتم كجا مي روي چي شده ؟گفت بعدا مي گويم. رفت. آمدم بيرون. او را با چهار نفر ديدم كه از كوچه پيجيدند و رفتند.

آن شب صمد به خانه نيامد. مادر هم چيزي نمي دانست. گفتم صمد تو خانه دوستش ميهمان است. صبح ساعت 6 صمد تلفن كرد .گفت كه نگراني نيست. در خانه دوستي هستيم. نزديكي هاي ظهر صمد برگشت. سخت تو فكر بود. جريان را پرسيدم.

فقط گفت: اينها دست بردار نيستندو كتاب را مي خواهند ولي من كتاب را نخواهم داد و تهديد مي كردند مي گفتند برنامه كتاب رديف شده است. به عرض مقامات بالاتر نيز رسيده است.- احتمالا منظور از مقامات بالاتر خواهر شاه بود ه باشد- اگر نخواستي اسمت را روي كتاب نمي گذاريم ولي اين كتاب بايد چاپ شود. ولي من وجود كتاب را انكار كردم گفتم كتاب همان 7 صفحه است. بالاخره گفتند برمي گرديم تهران. تو هم فكرهايت را خوب بكن. گذاشتند و رفتند.

صمد بعد از اين اتفاق سريع دست به كار شد. بسياري از يادداشت هايش را پاره كرد.. دست نويس كتاب هاي چاپ نشده اش و بعضي يادداشت هايش و كتاب هايي را كه فكر مي كرد احيانا مساله ساز باشد از خانه خارج كرد. بعضي ها را تو خانه من و بعضي ها را به جاهاي ديگر منتقل كرد. او مي دانست كه اين تمرد او بي جواب نخواهد ماند. در اين مدت دست نوشت هاي تركي افسانه هاي آذربايجان را به محمد علي فرزانه مي فرستد و مي گويد كه هر طور خودت خواستي با آنها بكن. معلوم است تا نويسنده اي جانش در خطر فوري و حتمي نباشد اين طوري سهل و ساده نوشته هايش را از خود دور نمي كند و اين يادداشت ها هم اكنون پيش فرزانه امانت است.

(از كتاب ؛‌برادرم صمد بهرنگي ؛ -نشر بهرنگي -تبريز. .. )



اسد بهرنگي ماجراي تابستان 47 و در گيري صمد با سازمان پيكار با بيسوادي را در بخش ديگري از كتباش بيشتر توضيح داده. من فعلا به همين بسنده ميكنم .

Monday, September 09, 2002


چرا صمد را دوست دارم؟

صمد را از بچگي شناختم. از وقتي كه هفت سالم بود و عزيزي قصه هاي بهرنگ را بهم هديه داد. نه مي دانستم كه اين نويسنده كيست و نه چيزي حاليم ميشد . فقط مي دانم كه آنقدر آن قصه ها را خوانده بودم كه از بر شده بودم . عاشق اولدوز بودم. .. عاشق ننه كلاغه.عاشق عروسك اولدوز...عاشق جايي كه كلاغ ها اولدوز را از دست زن بابا تجات مي دهند... از زن بابا بدم مي آمد. از هر كس كه بچه اي را اذيت مي كرد بدم مي آمد. فهميدم خيلي ها كفش ندارند.مدرسه نمي توانند بروند.غذا ندارند بخورند براي اينكه بعضي هاي ديگر بيشتر از حقشان مي خواهند. بعد قصه هاي آذربايحان را خواندم ا كوراوغلو را شناختم ...با ملك محمد و بعد تلخون آشنا شدم..بعد ها با ماهي سياه كوچولو ...با شجاعت هايش.....
صمد را دوست داشتم براي اينكه نوشته هايش به من نزديك يود. آنها را حس مي كردم.قهرمان هايش را دو رو بر خودم مي ديدم.زبانش ساده بود. عاميانه مي نوشت. حرف هايش را راحت مي فهميدم.
وقتي فهميدم اين نويسنده زنده نيست كه بيشتر بنويسد خيلي ناراحت شدم. بي آنكه بدانم كه بوده يا چه عقايدي داشته و يا چطور و در چند سالگي جانش را از دست داده. فقط دوستش داشتم. غير از او هيچ كس آنطور نمي نوشت. ميان آن همه كتاب كه مي خواندم.قصه هاي او جاي ديگري داشت....

نزديك هاي انقلاب فهميدم كه صمد كه بوده . اما او از آن پيش تر خالق قهرمان هاي كودكي من بود. وقتي فهميدم چه رك بوده و چقدر براي بچه ها زحمت كشيده بيشترهم دوستش داشتم.

حالا مي خواهيد اسم اين را قهرمان سازي بگذاريديا هر چيز ديگر. صمد با كارهايش با زحمتي كه كشيد با حساسيتي كه به جامعه ايران و بخصوص آذربايجان داشت در قلب مردم جا گرفت و گر نه او يك انسان عادي بود كه در يكي از فقيرترين محلات تبريز به دنيا آمده بود. پدرش هم مال و منالي نداشت كه او را به مدارس خصوصي و دانشگاه يا كلاس شنا بفرستد. صمد پر كار بود قلبش در دمند بود. از كسي توقعي نداشت. كار خودش را مي كرد. از اين ده به آن ده مي وفت براي بچه ها كتاب خانه درست مي كرد. برايشان كتاب الفبا مي نوشت. داستان مي نوشت.با شاگردانش دوست بود. داستان هايش را دانش آموزانش مي خواندند و نقد مي كردند. به جذام خانه ها مي رفت وبا جذاميان حرف مي زد و در مورد شان مي نوشت...

من نمي دانم تعريف قهرمان چيست... من مي دانم كه دوست داشتن صمد براي من هم رنگ جماعت بودن نبود. من مثل خيلي هاي ديگر صمد را از قصه هايش شناختم. صمد براي من يك دوست ناديده بود ...مي بينم كه دوست ناديده خيلي ها بوده. .

حالا هم هر وقت مي خواهم براي كودكي قصه بخوانم مي بينم غير از كتاب هاي صمد چيز ديگري نيست. ادبيات كودكان ايران بدون صمد معني ندارد. هيچ كس قصه هايي به اين قشنگي با زباني به اين سادگي براي بچه ها ننوشته است. بچه ها مثل من صمد را از كتاب هايش مي شناسند. نمي دانند كه او ديگر نيست. نمي دانند او چه غول بزرگي بوده. از من آلتبن توپ و كور اوغلو را مي خواهند و در كتابخانه ها دنبال قصه هاي صمد مي گردند.....

اگر قهرمان كسي است كه با نوشته هايش با زندگيش ..باعملش و گفتارش روي زندگي ديگران اثر مي گذارد و در ذهنشان تا ابد حك مي شود صمد قهرمان من است...
************************

چرا بانوشته نوش آذر مخالفم

مي شود كه كسي رانقد كرد. هر كس را از جمله صمد را .
ميشود داستان هاي صمد رانقد كرد. مي شود ازشان بادلايل منطقي ايراد گرفت. ايرادهايي كه با علم كامل..بي غرض و به جهت سازندگي مطرح شده باشند هميشه خواننده راجذب مي كنند. براي اينكه راه حل ارائه ميدهند و سوالات را واضح تر مي كنند. براي كارهاي آينده راه مي گشايند. اما اسم و لقب دادن به كسي كه خودش هيچ وقت ادعايي نداشته كاري ناشايست است. از آن بدترعذرهاي بدتر از گناه وتوجيهات بعد از آن است. اگر تمام حرف ها و تو ضيحات نوش آذر را جمع كنيد يك مترجم لازم است تا به مابفهماند بالاخره ايشان منظورش چه بوده. من نمي دانم چرا فضولك مي خواهد اين توهين عمدي را سهوي جلوه بدهد.

اگر منظور تقبيح قهرمان سازي است چرا از اول به اين موضوع اشاره نمي شود؟چرا براي صمد صفاتي از قببيل لنگ ..بي بته...نحس به كار برده مي شود؟ چرا از مثال هاي زنده مثل خاتمي براي نفي قهرمان سازي استفاده نمي كنند؟ خاتمي را كه هيچ كاري نكرده بود. هم در دوران جنگ و هم در دوران كشتار زندانيان وزير ارشاد بود تاعرش اعلا بردندش و دكترش كردند وبرايش سال گفتگوي تمدن ها درست كردند...همه بهش اميد بستند بعد معلوم شد كه اين ها فقط باد هوا بوده... اين يك قهرمان الكي است. اما صمد يا شاملو هيج ادعايي نداشتند...كارشان را كردند. اگر مردم دو ستشان دارند و علي رغم تمام مشكلات به آنها در هر فرصتي ابراز علاقه مي كنند براي اين است كه آنها را به خودشان نزديك مي بينند. ستايش شاملو يا صمد يا مثلا ياشار كمال دليل بر اين نيست كه آنها خداي مطلقند. آنها در شرايط خودشان و با امكانات محدودشان كارهاي را كه به نظرشان درست مي آمده انجام دادند. چند تاي ما مي دانيم كه چه بايد بكنيم اما از ترس يا از عافيت طلبي كاري نمي كنيم؟تازه بقيه را هم تخطئه مي كنيم.
شايد هم دليلش اين است كه به قول اميد ميلاني مي خواهيم روزمرگي و ضعيف كشي را ترويج بدهيم. اما گمان نكنم اين فرهنگ در اينجا جا بيفتد. حتي در آلمان هم جا نخواهد افتاد.

دوستي برايم نوشت:اينها ديگران راآلوده مي كنندتا آلودگي دامن خودشان پنهان شود. من بر خلاف فضول آنقدر ها خوش بين نيستم و معتقد م روزي اصل قضيه معلوم خواهد شد.و گر نه باورم نمي شود كه نوش آذر فرق فحاشي و انتقاد را نداند. به اين جواب هاي سر در گم و بي معني را هم اضافه كنيد.


نوش آذر در مطلب امروزش نوشته:

در همين مفهوم صمد بهرنگى كه آموزگار بود، گيرم پاى پياده به روستاها مى‏رفت، گيرم دفتر و كتاب و قلم ميان كودكان پخش مى‏كرد. آيا با اين كار، با اين فداكارى و از خودگذشتگى فقر و گرسنگى و جهل در مملكت ما ورافتاد؟ در ايران نويسندگانى را سراغ دارم مانند هرمز شهدادى، شميم بهار، زكريا هاشمى كه از سياست و مصالح سياسى خود را بركنار نگاه‏داشتند. هيچيك قهرمان نشدند هيچ، حتى كارشان به چاپ دوم نرسيد. يعنى يكى از ملزومات قهرمان شدن در ايران اين است كه به يك حزب، به يك گروه، به يك دسته وابسته باشيد. در اين مفهوم، در اين قالب و چارچوب اگر به صمد بهرنگى از منظر گفتمان قهرمان در فرهنگ سياسى ايران نگاه كنيم، آن مقاله آدينه اهميت پيدا مى‏كند. از اينجا مى‏رسيم به جنبش چپ در ايران. به حماسه سياهكل و جنبش چريكى، و به نظرات بيژن جزنى...

آقاي نوش آذر ...صمد قبل از اينكه جنبش چپي در ايران باشد داستان نوشت و به دهكوره ها رفت ... سياهكل دو سال پس از مرگ صمد اتفاق افتاد. كاش قبل از نوشتن چند تا كتاب مي خوانديد. . نويسندگاني هم كه نام برده ايد معروف نبودنشان براي اين است كه كارشان اثري روي مردم ندارد. نه اينكه جزو جنبش چپ با راست نيستند.
***************

در مورد مرگ صمد شايعات فراوان است. در اوايل انقلاب فرج سركوهي مقاله اي به طرفداري از فراهتي (يا فلاحتي )شخصي كه با صمد به ارس رفته و پس از مرگ صمد تامدت ها ناپديد بوده وبعد سخنان ضد و نقيضي گفته مي نويسد. آدينه اعتراضات اسد بهرنگي را در اين مورد چاپ نمي كند. اسد بهرنگي در كتابش ؛برادرم صمد بهرنگي؛(نشر بهرنگي- تبريز- ) ؛اين اعتراضات و جواب به سخنان سركوهي و اين كه چرا به نظراو وديگر دوستان صمد اين مرگ مشكوك است را آورده.اسد بهرنگي در مورد مرگ برادرش نظر نمي دهد. او فقط مي خواهد كه فراهتي در يك دادگاه عادلانه حرفش را بزند و به سوالات جواب بدهد.

من به تدريج اين بخش را در اين وبلاگ خواهم آورد.


شاملوي عزيز در باره صمد چنين گفته :‌اي كاش اين هيولا هزار سر داشت. منتش را دروبلاگ شبح بخوانيد.